-
شنبه 1392/07/13
-
15:57
-
279 بازدید
شهسواری به دوستش گفت: بیابه کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم. میخواهم به تو ثابت کنم که او فقط بلد است به مادستور دهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند. دیگری گفت :موافقم اما من فقط برای ثابت کردن ایمانم می آیم. وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید. شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی از مامیخواهد بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم.! دیگری به دستورعمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید هنگام طلوع بود و انوار خورشید سنگهایی را که شهسوار مومن باخود آورده بود روشن کرد. آنهاخالص ترین الماسها بودند................ مرشد میگوید تصمیمات خدا مرموزنده اما همواره به نفع ما هستند.
با تشکر از آقای محمد نامی جهت ارسال این داستان
برچسبها: ایمان به خــــــــــــدا, داستان در نظرآقا سلام, نظرآقا سلام, خاطرات روستای نظرآقا, مرکز دهستان زیراه, نظرآقا, روستا, چقدر به خدا اعتماد داریم؟, خدا, داستان, علی رزمجو, وبلاگ روستای نظرآقا,