-
شنبه 1392/05/05
-
2:02
-
439 بازدید
به نام خدا
خالو مَحسین ... نوشته : شاکر شکیبا
مَحسین مُلّا غلوم ، آن پیرمرد وارسته و با ایمانی که همگان به صالح بودنش اذعان داشتند و به یمن تقوای الهی ، اخلاق نیک و دل زلالی که داشت عده ی زیادی را مجذوب خویش کرده بود . وی متولد و ساکن نظرآقا بود و بعد از آنکه سالها از دیار خود مهاجرت و در روستای درودگاه زندگی می کرد بنا بر وصیت خویش بعد از فوتشان در زادگاهش ( آرامستان نظرآقا ) دفن شدند . بعلت علاقه ی وافر ، ارادت و انسی که سالها با این پیر قرآن خوان داشتم ، نکاتی را از زندگی ، اخلاق و تقوای نابی که داشت بیان می کنم تا در این ماه مبارک رمضان یادی کرده باشیم از این عبد صالح خدا و بیش از پیش از مهر و مرام و اخلاص مردمان اصیل و متقی این دیار بهره مند شویم .
یک : بچه بودم و فارغ از تکلیف شرعی ، با چشمانم لذت خوش وضو گرفتن خالو محسین را به عینه حس می کردم و این پیر خوش مشرب ، مستحبات وضو را به وجه احسن با رفتار به من نشان می داد . / رو به قبله می نشست / دقیقا به اندازه یک وضو آب در یک لیوان می ریخت / اعمال وضو را به تمام معنا انجام می داد / ذکر از زبانش قطع نمی شد ، نه اینکه لقلقه باشد ، نه ! بلکه با جان ذکر می گفت . و چه لذتی می بردم من با ذکر صلواتش در حین بلند شدن از فریضه ی وضو .
دو : شب سردِ زمستانی بود. هوای بیرون مهتابی و درخشان ، آن شب به یمن حضور خالو محسین، شام ماهی داشتیم ، خالو شامش را کامل خورد و باز هم درسهای نابی به من نوجوان داد . / اول سفره سراغ نمک را می گرفت و تا نمک نیاورده بودند شروع نمی کرد . انگشت خوش حالت و پر از پینه ی اشاره اش را در کاسه ی نمکی فرو می کرد و بر زبان می گذاشت . من بعد از آن شب تا الان که 25 سال گذشته ، همچنان نمک را اول غذا فراموش نکرده ام / با صدای بلند اول غذا بسم الله می گفت / نرم نرم و با لذت غذا می خورد و جز بشقاب خودش به هیچ جا نگاه نمی کرد . / در پایان غذا از عمق وجود می گفت : الحمدالله / بعد از غذا با وجودیکه هوا سرد بود به حیاط رفت و چند دقیقه ای قدم می زد و سفارش می کرد به همه ی خانواده که شبها که غذای سنگین می خورید حتما راه بروید / به ماه خیره می شد . ازش پرسیدم خالو ؟! سیچه ایقد سیل ماه می کنی ؟ گفت : خالو ماهِ شب چارده ثواب داره سیلش کنی . سالها بعد من در مطالعات خودم متوجه شدم نگاه کردن به ماه کامل ، چاکرای دوم انسانها را فعال می کند .
سه : معاش زندگی اش با تلاوت قرآن بود و روزه . بجز روزهای خاصی که روزه گرفتن منع شرعی دارد . بقیه ی ایام روزه می گرفت و غرق تلاوت قرآن می شد . آن روزها متوجه نبودم این ختمها و روزه گرفتن ها چه معنی دارد . اما می دیدم که زمزمه ی قرآن خوندنش تمامی ندارد . روایتی شنیده بودم که تلاوت قرآن به چشم انسان جلا می دهد و نور چشم را زیاد می کند . و دیدم که تا سن 80 سالگی بدون حتی استفاده از عینک، قرآن می خواند و هر روز برق چشمانش بیشتر و عمق نگاهش بیشتر می شد .
چهارم : دل شکستن در مرامش نبود . یادم میاد ایام نوجوانی ازش خواستم برام استخاره بگیرد . بهم گفت : خالو نیتت خیره ؟ گفتم ها خالو ، شروع کرد به استخاره گرفتن با تسبیح . و بار اول بد اومد . خالو به من نگفت بد اومده . دوباره صلوات فرستاد و شروع کرد به استخاره ، باز هم بد اومد . دوباره صلواتی فرستاد و استخاره ای دیگر . و این بار خوب آمد . نگاهم کرد و گفت : خالو خیره انشاالله . نیتت خیره . صلوات بده و برو دنبال کارت . من همان روز می دانستم نیتش از سه بار استخاره گرفتن چیست. او نگران شکستن دل من بود .
پنج : مادرم همیشه از خالو می خواست براش دعا کند . و تنها مونس دردهای مادرم نیز خالو محسین بود . اگر ساعتها مادرم دردها و مشکلاتش را می گفت خالو با آرامش کامل گوش می داد و در پایان صحبتهایش با یک حکایت روحیه بخش مسئله ای را مطرح می کرد ، دل مادر را آروم و فقط به مادرم می گفت : خالو جون ، صبر کن بر مشکلات ، الله مع الصابرین .
شش : یک شب مهمان ما بود . تا پاسی از شب دورش حلقه زدیم و برایمان حکایتهای جالبی تعریف کرد و همه مشعوف کلام و بیانش بودیم . همانجا در کنار ما در بسترش دراز کشید به سقف خیره شده بود . ما به نیت اینکه خالو خوابیده چراغ را خاموش کردیم و خوابیدیم . فردای آن روز ساعت 9 صبح دیدم خالو خوابش میاد . گفتم خالو می خوای بخوابی ؟ گفت : نه خالو یه خورده گیجم ولی نمی خوام بخوابم . گفتم چرا ؟ مگه دیشب نخوابیدی ؟ گفت : خالو من در تاریکی شب نمی توانم بخوابم . باید لامپی روشن باشد . و اگه همه جا تاریک باشه خواب نمی روم . گفتم چرا بلند نشدی چراغ را روشن کنی ؟ گفت : میخواستم شما بخوابید و ممکن بود روشن شدن لامپ شما را بیدار کند . صورتش را بوسیدم گفتم : خالو مو دورت بگردم تو تا صبح بیدار موندی که ما بیدار نشیم از خواب ؟ اشکم در اومد . و بیش از گذشته عاشق اخلاق حسنه و دل مهربونش شدم.
هفت : بعد از اینکه بی بی ( همسر خالو ) از دنیا رفت ، خالو برگشت نظرآقا پیش خواهرش ( ننم ) و همینجا زندگیش را دنبال کرد . به اقوام و بزرگان سفارش کرده بود برایش زن پیدا کنند تا تنها نباشد و یکی باشه چراغ خونه اش را روشن کنه . از زمانی که خالو اومد نظرآقا من ارتباطم باهاش صمیمی تر و بیشتر شده بود . بعد از اینکه بحث ازدواجش مطرح شده بود ازش پرسیدم خالو ؟ زن سی چنته ؟ تو خو هشتاد سالته ، سیچه میخای خودتو درگیر زن کنی ؟ خالو مراعات سن مرا کرد و جوابی معمولی بهم داد که مرد باید زن داشته باشه . مرد بدون زن نمیشه . من کنجکاوتر پرسیدم . خالو تو دیگه عمر خودتو کردی . الان 80 سالته بچسپ به همین دعا و روزه ات . برا غذا هم بیا خونه ی ما یا برو خونه ی ننه ( اون وقت ننم زنده بود ) خالو که دید من ول کناش نیستم گفت : خالو جون مو از خودم عاجز نیستم و می تونم سی خوم نون و ماسی درست کنم تا از گشنی نمیرم . خیلی هم احتیاجی به زن ندارم ولی زن میخوام بگیرم سی محض ایکه ، می ترسم یه وقت نگاهم به چشم نامحرمی بیوفتد . موهای بدنم سیخ شد. زبانم قفل شد و سکوت کردم و به خودم نهیب زدم که بله : با قرآن مأنوس بودن یعنی این . با روزه رفیق بودن یعنی این . یعنی در سن 80 سالگی از ترس اینکه نگاهش یه وقت به نامحرم بیوفته راه فرار از زمینه ی گناه را اختیار می کند .
نثار روحش بخوان فاتحه ای ...
برچسبها: شاکر شکیبا, داستان های قدیمی نظرآقا, شاکر شکیبا نویسنده و کارگردان, شکیبا, نظرآقا سلام, مرکز دهستان زیراه, داستان خالو محسین, روستا, نظرآقا, علی رزمجو, خاطرات روستای نظرآقا, www.nazaragha-salam.ir, شاکرشکیبا,