-
یکشنبه 1392/02/29
-
12:21
-
705 بازدید
امروز فارغ از دود و دم زندگی شهری ٬ آفت قرن اخیر ٬ در ده قدمی زدم . بوی نان های تیری برشته مادر بزرگ همسایه ها را خبر نکرده بود که بیایند. خروس های اذان گو ٬ حیران و سرگردان بر بام ها چمباتمه زده بودند و بی حال و بی محل می خواندند .
شیرسگ مش غلام رضا که چون سرهنگی تمام طول و عرض کوچه را می پایید بی خیال دنیا در چاله ای لمیده بود و دم تکان می داد تا شاید رهگذری دلش به رحم آید ٬ پاره ای سنگ یا استخوان بر فرقش کوبد ٬ ناگاه پارسی کند ٬ سرش هوایی بخورد و باز بخزد در همان لانه کذایی و دیگر هیچ .
ازکپر شیخ رضا فقط چند تیر و تخته مانده و مشتی مورچه که کاخ هایی بنا کرده اند در آن به عظمت قصر سلیمان . پاشلی نوروز تلی شده آینه ی دق ولایت . از خود او نیز خبری و اثری نیست . شاید در پاشلی آن دنیا هم سفر با دی غلام ٬ درمیان دود
غلیظ چاله ٬ فارغ از غم فرزندان با چای دیشلمه در استکان کمر باریک تصدق قد وبالای هم می شوند .
دکان مش علی که روزگاری ٬ بالای روستا برای هر مسافری دست تکان می داد و چون قوطی عطار در آن از هر چیز می شد سراغی گرفت . امروز دارد چند عدد
نی قلیان شکسته٬ دو سه دمپایی شماره بزرگ که لابد اندازه ی هیچ پایی نبوده ٬ تعدادی شامپو آوند بخت برگشته ٬ لب شکسته ی گوش بریده که با تک نگاهی به آن ها احساس خارش می کنی با تمام وجود...
مش علی به اندازه ی ده پیر و افسرده شده بود اما هنوز با همان گاری و الاغ خروس خوان به شهر می رفت و حدود ظهر با مشتی خرت و پرت شامل سوزن دلیل ٬ بینزه شیرین ٬ سنجاق ٬ تازگی ها باطری قلمی و ...به ولایت بر می گشت . بچه های ناقلا گاهی
دستش می انداختند ٬ عادتش بود که بر روی گاری بخوابد . الاغ راه را بلد بود . چندین بار جوانان مسخره ٬ نیمه ی راه سر الاغ را به سمت روستا گردانده ٬ مش علی نیمه خواب به جای بازار خود را در خانه می دید .
رقیبش پیرزنی بود دی قاسم نام . لاغر بود و مردنی ،
فکستنی و از رده خارج . اما تا بخواهی گند و تیغ زن و گوش بر . وای به حال کسی که حساب و کتاب بلد نبود! کلاهی برایش می دوخت اندازه سر اژدها . جای پول خرد اجناس بنجل ، سگ نخور و کپک زده به رهگذر می انداخت .
خلاصه با آن زبان چرب و نرم و چشم لوچ و کج دیکتاتوری بود در محل
تابستان ها ، با فصل گرما و شرجی و خرما ، دکان مگس زده بی در و پیکرش رونق و رواجی می یافت . زن های بیکار ده بعد از فرستادن بچه ، شوهر ، گاو و خروس و بز به آبادی و بیابان در دکان ننه قاسم حلقه ی بحث و درس تشکیل می دادند
و از روزگار برای هم قصه ها می بافتند. و نگفته ها در گوش یکدیگر زمزمه می کردند . عصرها ، آن لکنته می شد بازار بورس خرما برای بچه هایی مثل من. باید کلی مشت و لگد می خوردی تا چشمت به جمال نداشته ی دی قاسم منور می شد .
با ناز و ادا و چاشنی منت و انا انزلنا خرمایت را به نرخ گداهای کولی بر می داشت و تا آن جا که ممکن بود اهلوک تلخ ، نخود پشه زده و آجیل سال ها مانده به نافت می بست . تکیه کلامش این بود . چون پسر خالو ... هستی خرمایت را برداشتم و گرنه خرما سودی ندارد و از این چرندیات صد من یه غاز.
وقتی خانه کسی می رفت از بس وراچ بود ده ها مرتبه خداحافظی می کرد و از سر نو می نشست و نقل های نصف دروغ و نیم راست به هم می دوخت و تحویل خلق الله می داد . خلاصه دل پری از ننه ی قاسم در ناخودآگاه داشتم .
دنبال فرصتی بودم تا تلافی آن همه خرمای بی زبان را که با دوز و کلک سال ها لمبیده بود و آب خوش رویش . دربیاورم.
تابستان حسابی بار انداخته بود ، شرجی ول کن نبود. روزها عرق از نوک سر نا ناخن پا ناودانی می ساخت . می آمد و می ریخت. شب ها بساط پشه بند و لوکه به پا بود. از هجوم پشه ، چرند و پرنده از سر شب باید می خزیدی در آن سلول عمومی آن روزها فوتبال هم حال و هوایی داشت . عصرها با خنکی هوا ، کارگر ، بنا ، معلم ، بزرگ و کوچک ، جوان و پیر در زمین گلی وول می خوردند با توپی که از فرط لگد ، خسته بود و شبیه دهان آدم سکته زده. با شلوار بنز ، کلک باغبانی ، شورت های رنگارنگ ، دنبال هم می کردند. بیشتر حرکات بدون توپ بود. در میان آن همه ، دوسه بار پایت به توپ می خورد کافی بود.
نخل ها کم کم داشتند از ثمر لخت و عور می شدند. پشت زمین فوتبال نخلی بود مانند آدم های دیوانه سرش کج ، ساقه هایش در هم ، کف بر لب آورده . مردم با سلام و صلوات کنارش رد می شدند چون محل اجنه بود و جایگاه مور و مار .
به علی که پسر خاله ام بود و رفیق روز و همدم شب تار . گفتم .کاشکی آدم نا آشنایی پیدا می کردیم و او را بالای نخل می فرستادیم و دلی از عزا در می آوردیم. با دل و جرئت گفت : خودم فردا می روم بالای درخت . قرار و مدار گذاشتیم فردا پیش از طلوع خورشید خرمای درخت را برداریم و عصر ببریم دکان دی قاسم.
آفتاب نزده ، با دو گونی در دست سراغ نخل رفتیم . به علی گفتم : نمی ترسی . گفت: اصلاً. وقتی بالا می رفت دم به دم صلوات می فرستادم و چهارده معصوم را به یاری می خاستم . بالاخره بالای درخت رسید . می تکاند و من می چیدم و در گونی می ریختم . با دو گونی پشت دوش . به دکان مش علی رفتیم . مش علی فکر کرد ماهی آورده ایم برایش . چون دانست خرماست ابروهایش را در هم کشید و با اخم و تخم گفت . این هم خرماست که آورده اید؟ دی قاسو را برق می گیره مانه چراغ نفتی . بیچاره راست می گفت . خرمایش پوست کنده بود و شبیه کنگه . مشتی از خرما در آورد و چون دید مالی نیست. گفت : کیلویی دو تومان . دیدیم این مخلوق گوی کلاه برداری را از دی قاسم ربوده . عجیب تر این که گفت : فقط جنس می دهم . پول در کار نیست . گفتیم صد رحمت به دی قاسم. عصر می بریمش پهلو اون . گفت : مختارید اما ننه قاسم بر نداشت دیگه این جا نیارید.
عصر ، خرما را بر دوش زدیم و رفتیم درب دکان زنجیره ای ننه قاسم.غوغایی بود. ادامه دارد
این داستان به صورت طنز بوده و طنز هم منظور و توهین به کسی نیست و امیدواریم که لذت برده باشید
برچسبها: اصغر علی خانی, دبیر ادبیات, سر دبیر, داستان, طنز, ننه ی قاسم, مش علی, عکس, تصویر, کلیپ, نظرآقا, سلام, روستا, www.nazaragha-salam.ir, اصغر علیخانی,