-
شنبه 1395/05/16
-
1:00
-
895 بازدید
چَن روز پیش هاسی تو اینستاگرام زُر و دِر میخَردُم که یه مطلب جالبی دیدُم. دِشتش آویدُم خُندُمِش سیم خیلی جالب بی.نوشتِی که ای تِرسین برین پیاده روی و فک کنین از سیاره دیه اومدین و دنیا گَردِی دیه بِوینین.
گفتم خیلی هم الده و تصمیم گرفتم ک شُو واوی برم پیاده روی و بقول باکلاسل ( که الوته خومم یکی ازاونام) فکرمه رها کنم ،تا اینجو هیچ.
شُو که واوی بعد نماز یه شوم سُوُکی خردُم ،دلتون نکشه پکورا و دوتا نون و کم سوزی و صد الوته یه کُت پیاز؛یه ساعت بعدش کفش مخصوص رُو کردنم پام کردم و رفتم پیاده روی.طبقِ نوشته کو فکرمه ول کردم ک سیخوش راحت در هوا و فضا بچرخه و کیف کونه اماتا وش فهمیدم رفت تو بانکَ. تا تَش بگیره قسط ک تا زنده ایم ولمون نمیکنه بسکه مانه میخوان ، فکر آدم تو بانکل که بره دیه صَرا بیو هم نی .
خلاصه تو ای فکر بیدُم ک کمو بانک نصیو داره از حقوق ما. بخاطر ای حقوق نجومی که ما میگیریم و سی ایکه اقتصاد مملکت شوک وش وارد نواوو و بانکل تو خرجِ پیلی ک ما میدیم سی قسط سه ره لو نواوِن ما از روش یه قِس ها یه قِس نه استفاده میکنیم. تا اینجو خو هیچ.
همطهر که گیر حساوکتاو و برنامه ریزی دقیق بیدم یه قوطی اومیوه تِلفه داری جلو م دیدم منم مث سوباسا که هرجا میرفت توپش ناهاش بی و ای قوطی ضربه میزدم و میرفتم.تا اینجو هیچ.
خَسَم که واوی مث کاکِرو یه ضربه ببرآسا وُ قوطی زدم که پرخ واوی تو علفل خشکه پی جاده. یه دفه یه ی صدای مَنگه گولی اومه که زهلَم رفت و یه بالای راساویدم .هموسو یه سنگی ورداشتم سی دفاع دربرابر حمله احتمالی گولی پِرِشت برده و به راهم ادامه دادم.هیچ خلاصه کمی جلوتر که رفتم دیدم سنگ هنی تو دسمه منم مث تو ای فیلمَل با لبخندی ظریف ،خیلی قشنگ و با کلاس سنگ انداختم تو درخت کویر پاشِه خیابون، آغا چیشتون روز بد نوینه ی صدای مَنگِی لیکی مشتی اومه که اولاتِرَک واویدم یونَم گولی کو هم که انگار سنگ تو سرش خرده بو مَنگِ مَنگِش گرم بی منم دسمه زدم تو قِدُم و گفتم: وُ رِنج، زهلمه بردیا اِی امیدوارم خار مُوی تو بتت گیر کنه و صدات بگیره جیگرمه ترکندی.
خلاصه همیطهر ک گیر نِک و نیوِ گُولی سنگ خَرده بیدم یه صِدِی خش خشی فهمیدم ک هاسی نِزیکم ویمی ، قلبم مث گوجیکی ک گولی سیاه چاقی رُفتش نادو تند تند میزه .بعدش صدای خِر خِر اومه؛ همه شجاعت مخصوص خوم جم کردم و یواش یواش سرمه واگردُندُم تا ی سگِ زهله داریه ک کاملا وش معلوم بی اوقاتِش تَهله و از سرصدای ما نتِرِسه بخوسه ی دفه از بُن حلقش ی وِکی که و یه قدمی سمت مو ورداشت ،مونَم دوپا داشتم هَژده تای دیه هم قرض کردم و با چنان سرعتی دُوِسُم که ای تو مسابقات فورمول یک با ای سرعت میدُوِسُم شوماخر و غِرُم هم نمیرسی . دیه صداشم نشنیدما اما بخیال ایکه رُفتُم ناده فقط میدُوِسُم تا رسیدم خونه. به قدری او شُو کالری سوزوندم که تا یه هفته بعدش هرچی میخَردُم و کمبودش جبران نویمی.
نویسنده
نجمه حسینی فر
برچسبها: داستان طنز پیاده روی, داستان, طنز, پیاده روی, خنده, نجمه حسینی فر, علی رزمجو, اینستاگرام, قدیمی, داستانک, محلی, روستا,