-
پنجشنبه 1391/07/06
-
13:03
-
1425 بازدید
گله می آید ز دشت و کوچه ها پر می شود
از صدای بع بع بزغاله های روستا
گاو با گوساله و بزغاله و مرغ و خروس
پرسه هر یک میزنند در لابلای روستا
جای بنز و پاترول و پیکان بود اسب و الاغ
مرکب رهوار بی چون و چرای روستا
کربلایی اصغر و مش قاسم و حاجی رجب
پیر مردان غیور و باصفای روستا
دخترانش شال می بندند دور سر که هست
در میانش مهره ای از کهربای روستا
در اتاقی گرم گرد کرسی و مادر بزرگ
قصه میگوید برای بچه های روستا
میرسد درصبح باران عطر و بوی کاهگل
از در و دیوار و بام هر سرای روستا
هست بازار طلا در روستا بی جلوه چون
خرمن گندم بود کوه طلای روستا
در عروسی بارها دیدم که شبها همچو ماه
می درخشد دست داماد از حنای روستا
از زنانش درس عفت باید آموزیم هست
مایه عز و شرف حجب و حیای روستا
هر چه میگردم درون شهر می بینم که نیست
آن کلاه و گیوه و شال و قبای روستا
بنده «سیمرغم »نمی خواهم ببینم هیچ وقت
خشکی و ویرانی و مرگ و فنای روستا