-
پنجشنبه 1393/11/02
-
13:06
-
561 بازدید
خالو محمود(خال محمود)
ايشان متولددهه اول قرن اخير است .عمري به قدمت تاريخ نظراقاازدوستان و هم قطارانش انگشت شماردر قيد حيات اند.فلسفه زندگي خود رادرصداقت راستگويي حلم وبردباري همسايه داري وانصاف پاکي ميداند
.
خودش مي گويد:تاياددارم درحال کاروفعاليت بودم که ما هم شاهدانيم.گاهي اورابيکارنديدم که کنار خيابان نشسته باشددايم درحال کشاورزي ياندافي. بود.اما امروزقصه مردي است که دربستر بيماري است .بابدن نحيف وبيمارش هنوز عصازنان خانه ما وهمسايه ها مي ايد.ديشب گرچه هواسردبود/کلبه ما راروشن وگرم کرد.
ازش خواستم سخترين دوران زندگي خودش رابرايم بگويد/مکثي کردوبيادفرزنددلبندش قطره اي اشک ريخت .گفتمش :تقصيرچيست؟خودش جوابم زوددادکه تقدير است.
گفت :تمام زندگيم بامرارت وسختي همراه بوده اماخدارافراموش نکردم وکفرنگفتم.باسماجت واسرارازش مجددادرخواست کردم .که کوتا ه ترين قصه رابرايم نقل کند.بازبان نرم وصحبت ارام که طبعش ازروزازل خداونددروجودش به وديعه گذاشته گفت :چشم
قصه هفت جوش
چنين گفت:ان پيرخردمند -عيالم 2 روز قبل از ماه مبارک رمضان بهم گفت:هيچ ماده غذايي درخانه نداريم اشاره داشت به گندم وجو که قوط غالب مردم بود.
فرداي ان روزبه اتفاق مرحوم اقاسيدحسين سيدعلي پدر(سيدقاسم حسيني)که برادرش در آن دياروان روستازندگي مي کرد/باطلب کردن چهار پاي (الاغ) هم ولاتي ورفيقم به قصدخريد گندم روانه شديم.درمسير راه درباغ خودمان دميتي کشتيم مقداري پنيرهمراه مان برديم. ازراه مال رو ميان برروستاي جتوط-کلل -زيارت رفتيم.
ساعت 5پسين رسيديم.رفيقم که خدايش بيامرزدانسان سخت کوشي بود.اجازه اي ازمن گرفت ورفت خانه برادرش.
من رفتم خانه رفيقم حيدرمشهدي رضاکه کشاورز بود سالي يک بار ميامد خانه ما براي خرما/دادستد مي کرديم ان گندم جو ميداد ماخرما.
زن رفيقم باخوش امد گويي تعارف چاس راکرد/گفتم نه الان دگر شب است.هي هاو هي نه کم رويي کردم مغرب شد.گفتم حتمايه چيزي برايمان مهيا ميکنندامشب شب اول ماه رمضان است بيچاره کدبانوانچه درتوان داشت دريغ نکرد.امايک روز حسابي گرسنه بودم.يه نوني وخاگي سيم درست کردند.بابسم الله ان راخوردم ولي ..........
بيشترفکروسيله نقليه ام که الاغ بود افتادم که از فرط گرسنگي داشت تلف مي شد.مقداري کاه درتوبره ان توسط صاحب خانه که خداخيرش دهدريخته شد.
نوني وتخم مرغي درست کردندوبراي مااوردندبه صاحب خانه عاجزانه درخواست کردم پيشم بخواب مي خواهم صبح زود بروم ايشان نپذيرفتند.
با صداي مناجات پيرمردمومني که مردم رادعوت به بيدارشدن مي کردسحر بيدارشدم. اماخبري از سحري نبود.
به همراه صاحب خانه بارگندم راروي کمرالاغ شکم بزرگ خالي ازعلف بارکردم.تاامدم زيارت خربيچاره چندين بارزيربارخوابيدوضعف کرد.خاري ازمخل شاوي اول ولات زيارت که تازه کاشته بودندوراوردم ناچارن مقداري گندم توي کلاهم ريختم به ان حيوان زبان بسته دادم رمقي تازه کردجاني تازه يافت.حرکت کرديم5پسين رسيديم خانه روز ه ام رانخورده بودم .
تازه مشهدي اکبررمضون چاهي درخانه حفرکرده بود.سراندرپايم راخيس کردند /خواب رفتم تاافطاربيدارم کردندتاحال ندارم .پدرم ملاغلامحسين درحلم وبردباري سرامد بود.مکتب خانه داشت.درده مااوراريش سفيد مي خواندند.حکمش روابودمثل قاضي کدخداي روستا هرکجاکم مي اورد پدرم ومرحوم حاج حسن رضانيا رابراي حل وفصل مي فرستاد..بعدابهم کفت :ان روز روزه نداشتي بوا.........باپکي نرم به قليون زدوگفت:اي بيده زندگي سخت وجان فرساي ما/وايسه که نون هسي/دندون نيسي .......
با تشکر از آقای حیدر رضانیا
برچسبها: نظرآقا سلام, خاطرات, قدیمی, عکس, محمد نامی, علی رزمجو, سایت, وبلاگ, حیدر رضانیا,