-
سه شنبه 1392/05/01
-
15:21
-
437 بازدید
می توانید از قسمت اول این داستان در اینجا با خبر شوید و قسمت اول را مشاهده کنید
بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتند تا شاید دی قاسم گوشه ی چشمی به خرمای زلال چون آینه شان اندازد. وقتی این منظره را دیدم ، به کلی ناامید شدم . به علی گفتم : بیا بنشینیم چون طفلان مسلم ؛ گردن کج ، سر در بغل تا سرمان هوایی بخورد و دی قاسم دلش به رحم آید.
هوا بدجور تاریک شده بود. آخر دکان نور زرد رنگی سو سو می زد . حالا دی قاسم چگونه در آن تاریکی سنگ های کیلو را می دید و خرما وزن می کرد. خدا می داند! آخرین کلاه ها را تا بیخ گوش بر سر دو کودک نهاد و رفتند.
چشمان کجش چون به ما افتاد مانند کسی که بز هی کند داد زد : "دکان تعطیل تا فردا".
رفتیم جلو ، سلام بالا بلندی کردیم و شروع به تعریف از دی قاسم. اگه ما تو را نداشتیم چکار باید می کردیم . اول ، وسط و آخر تاجرها خودتی . یه ولاته و یه دکون پر و پیمون. دی قاسم هم تکیه کلام همیشگی اش را بر زبان راند که " حیفی بچی خالوم هسین و گرنه خرما بی خرما. "
دی قاسم آن قدر خسته و چرخ در رفته بود که نیم نگاهی هم به خرما نینداخت . فقط گفت: " خاسه یه یا کبکاب " ما هم گفتیم : خاسه. باز شروع کرد به منت نهادن و پشت ابرو نازک کردن که : "خرمای خاسه مشتری نداره ، باید خشکش کنم سی بز و میش ". همین طور که نق می زد و چی می گفت. چند تا سنگ نیم کیلو ، یک کیلو داخل ترازو گذاشت و چند تا باطری قلمی کنارشون یعنی بلا نسبت مغازه داران حسابم خیلی درسته. سنگ ها را نشمرده ، رفت تا خرما را در انبار پشت خالی کند. دیدیم فرصت خوبی است تا آن همه دق دلی را تصفیه کنیم. هر چه باطری و سنگ کنار میزان بود انداختیم در کفه . دی قاسم که برگشت عجیب شک کرد . از اول عمرش تا کنون این همه سنگ در ترازو نگذاشته بود برای خرما آن هم از نوع مرغوب. خلاصه گفت: بچه ها ، نه مثل این که سنگ ها کم تر بود. شروع کردیم دوباره به چرندیات. "ما خیانت کنیم به عمه مون ، مال خسته هستی ، نور کمه و ... "
مخلص کلام این که : مثل همیشه گفت پول ندارم و جنس می دهم. از سر اجبار گفتیم : مشکلی نیست. یک پلاستیک دو گوش پر از انگور سبز ، ترش ، نرسیده و مویز عسکری کرد و گفت خیرش را ببینید . در دل کلی به دی قاسم خندیدیم . تا توانستیم انگور خوردیم و بقیه را آوردیم مسجد و به عنوان نذر تقسیم کردیم میان مردم.
از دوستان و بزرگواران خواهشمندم داستان را با هیچ یک از شخصیت های بزرگوار زادگاهم مقایسه نکنند. نام ها اصلاً واقعی نیست.در ضمن ممکن است یکی دو خصیصه از قهرمانان به شخصی بخورد که قصد بنده به هیچ وجه توهین ، تمسخر یا ریشخند کسی نیست چون معتقدم " مردم بزرگ ترین سرمایه نویسنده اند."
برچسبها: اصغر علیخانی, دل نوشته, اجتماعی و متفرقه, روستای نظرآقا, نظرآقا سلام, aliziraee, دبیر ادبیات, منطقه ی سعدآباد, داستان, طنز ننه ی (دی) قاسم, نوشته ی اصغر علیخانی,